ای دوست ، وقتی در کوچه های ابیانه قدم می نهی شتاب مکن ، که دروازه ای به سمت ایران باستان به رویت گشوده شده است . روستایی کهنسال با چهره ای گلگون و سبک معماری اصیل به فرم مکعب در ترکیب احجام ، کوچه های تودر توی بی انتها ، خانه های چند طبقه با مصالح سنتی ، پنجره های مشبک چوبی نفیس ، درب های منبت کاری شده و ایوان های زیبا  ، مساجد ، زیارت ، آتشکده ، قلعه ها و معبد در دل کوه هینزا و مردمانی به اصالت تاریخ این سرزمین با گویش پهلوی و لباسهای محلی و ... . این ها همه بی اختیار انگشت تحیّر بر لبانت می نشاند ، تو هم با دیگران هم عقیده می شوی و ابیانه را موزه ایران باستان می نامی . حس عججیبی سراسر وجودت را در بر می گیرد ، این ها را نشانه ای می  بینی از مردمانی که روزگاری به حرمت نام ایران سخت می کئشیدند و آنگاه که جهان با مفهوم انسانیت بیگانه بود ، شعار آزادی و تساوی در قلمرو حکومت خویش سر می دادند . شعاری که نشأت گرفته از ایدئولوژی آنها بود . از طرف دیگر خویشتن را سرزنش می کنی ، خود را وارث لایق سرزمین نیاکان خود نمی بینی . این دوگانگی تا ساعت ها ذهنت را مشغول می سازد تا آنکه از ابیانه خارج شوی . فردا دوباره روزمرگی مسیر زندگیت را به حالت قبل باز می گرداند . باشد که من و تو در این چرخه استثناء باشیم و با توکل بر ایزد متعال بیش از پیش به حرمت نام نامی این سرزمین بکوشیم .